آلپرولازم



به نام دوست


نمیدانم چرا اهالی فرهنگ و سایت های ادبی کتاب هایی برای مطالعه در ایام عید معرفی میکنند؟ از خودم تا حالا دو سه بار نظر خواسته اند و من هم چند کتابی معرفی کرده ام اما چیزی که برای خودم اثبات شده این است که میزان مطالعه م در ایام عید به شدت پایین می آید! یا مهمان داریم یا مهمانی هستیم یا باید در کنار اعضای خانواده حواسمان را بدهیم به برنامه های درپیتی تلویزیون!

حالا محض این که دلمان از عزاداری این روزهای تعطیل نابود کننده بیرون بیاید درباره یک رمان کم حجم و نسبتا خواندنی چند کلمه حرف بزنیم:

این رمان را حدود یک ماه پیش خواندم. رمان "عمویم جمشیدخان که همیشه باد او را با خود میبرد"

این مطالب را هم همان موقع نوشتم ولی حالا این جا بازنشر میکنم.

"به نظرم میشود سبک این رمان را رئالیسم جادویی دانست چون مثل کارهای مارکز با یک قرارداد کوچک تصرف محدودی در واقعیت صورت میگیرد. مثلا آن جا کشیش آن قدر موعظه میکند که یک متر از زمین فاصله میگیرد و این جا جمشید خان در زندان صدام آن قدر وزن لاغر و نحیف میشود که با وزیدن هر بادی از زمین جدا میشود و به آسمان میرود"
به نظرم کشورهایی که استبداد را تجربه کرده اند بستر خوبی هستند برای پرورش رئالیسم جادویی"

یکی از عناصر رمان طنز است. طنزی خیلی رقیق که به واسطه امکان عجیب جمشید خان به وجود آمده :
"هشت ماه پس از عروسی، صافی ناز پسر جوانی را می آورد که در پرواز به جمشید خان کمک کند. پیش از این در هنگام پرواز جمشید خان د خواهران و پدرشان صدیق پاشا ریسمان او را نگه می داشتند. آنان از این کار احساس شادی بچه گانه ای می کردند و خرسند بودند که چنین داماد پرندهای دارند و می توانند او را بادبادک وار به هوا بفرستند."
"خواهران صافیناز بهش می گفتند که او خوشبخت ترین زن دنیاست، چون هر زنی از صمیم قلب می خواهد شوهری داشته باشد که گه گاه بتواند او را مانند بادبادک هوا کند.
من وقتی که ماجرای این پسر جوان را شنیدم، به پیگیری هویت او پرداختم و پس از پرس وجوی بسیار دریافتم که این جوان کسی نیست جز احسان بایزید که از چند سال پیش با صافیناز روابط عاشقانه داشته، اما به خاطر تنگدستی قدم پیش نگذاشته و رسما به خواستگاری اش نرفته است."

واما:
"اثر خیلی با شفافیت و روشن بینی و شهود شروع میشود اما میرود سمت غرغر کردن و پوچ گرایی که مشخصه روشنفکرهای ملل خاور میانه ست. 
و میشود گفت که به همین ترتیب یعنی با آرزوی فرار از سرزمین مادری تمام میشود
این اثر در واقع نقدی است اولا بر استبداد که مسیر زندگی انسان ها را عوض میکند و چیزی برای آنها رقم میزند که دون شان انسانی است
ثانیا نقدی است بر روشنفکران شرقی که میخواهند هزار و یک راه مختلف را برای به دست آوردن آزادی امتحان کنند و در میان این راه های مختلف بارها و بارها مرتکب اشتباهات بزرگ میشوند
من اصلا نفهمیدم چرا چند بار جمشید خان و راوی هی دم از پوچ گرایی و خالی بودن آسمان میزنند؟ چه اصراری بود؟ انگار نویسنده اصرار داشت یک حرف گنده بگذارد در دهان شخصیتش
در مورد پرداخت داستانی اثر هم باید بگویم که شتابزدگی از سر و روش می بارد و حجم اثر باید لااقل دو برابر این می بود. دیالوگ نویسی ها خیلی خیلی کم هستند و صحنه ها هیچ گونه جزئی نگری ندارند. واقعا انگار همان طور که در انتها معلوم میشود این اثر را برادرزاده کم سواد جمشید خان نوشته که چندان با داستان نویسی آشنا نیست

ترجمه هم واقعا بد بود و از آن بدتر بیانیه مسخره ای بود که مترجم به خودش اجازه داده در ابتدای کار بگنجاند و حیف که دست خط آقای بختیار علی در ابتدای کتاب نشان میدهد متاسفانه حق ترجمه دو رمان دیگر از ایشان هم به این مترجم داده شده


به نام دوست


بروید به این نشانی و ببینید علی شاه علی درباره ذخیره کردن جهان چی نوشته: 

http://ali-shah-ali.blogfa.com/1389/12/4


یکهو یادم آمد علی یک بار اسم تمام رفقایش را روی یک کاغذ نوشته بود و عکسش را گذاشته بود تو وبلاگش. رفتم جستجو کردم و پیدایش کردم اما بدبختانه عکس نمایش داده نمیشود.

گفتم بگذار من این کار قشنگ علی را تکرار کنم. دیروز نشستم و اسم تمام رفقایم را نوشتم و این هم عکسش: 

این ها را هم در این دو سه روز نوشتم درباره نوع نگاه من به خاطره نوشتن و شباهت و تفاوتش با نگاه علی خدابیامرز:



دوست دارم یک مطلب خیلی حسابی بنویسم در مذمت تودار بودن و آدم های تودار، ولی اغلب در فجازی حوصله نوشتن مطالب شسته رفته مفصل را ندارم. 


تازگی ها دارم فکر می‌کنم چه چیزی در زندگی آدم وجود دارد که نتوان به دیگران گفت؟ هیچ چیز!

سیاه ترین و ناباور ترین جنبه‌های وجود را هم بالاخره ولو به خاطر درمان میتوان و باید بتوان برای یک انسان دیگر برملا کرد. 


برای این که فکر نکنید خیلی فروید بازی دارم در می‌آورم این را بگویم که اتفاقا فکر می‌کنم در سنت ما مردم کمتر از این رازهای آزار دهنده در درون خودشان داشتند. جنس آدم های سنتی که من دیده م و شناخته م تودار نیستند و ف وجودشان طوری است که ناخالصی را تحمل نمی‌کند و می‌ریزد بیرون. 


این که تودار بودن جزو پرستیژ ما محسوب می‌شود به نظرم حاصل یک درک غلط از شهرنشینی است. 


شاید به همین خاطر باشد که ما آدم های اتو کشیده وقتی صدای دعوای همسایه از واحد کناری یا از کوچه شنیده می‌شود تحریک می‌شویم فال گوش بایستیم یا سرک بکشیم. توی دلمان می‌گوییم «دمش گرم! بالاخره یکی به خرخره ش رسید!! یکی این خط قرمز مزخرف آبروداری ابلهانه را گذاشت کنار و دردش را فریاد زد!!!»


گاهی فکر میکنم بزرگ ترین درد جهان یک درد بی درمان نیست! دردی است که نگذارند در موردش حرف بزنی.



در ادامه همین بحث save کردن دنیا بگویم که من هم از چند سال قبل شروع کردم به خاطره نوشتن اما بگذارید مروری داشته باشم بر تاریخچه خاطره نویسی ام. 

اولین بار در دوره راهنمایی شروع کردم به خاطره نوشتن و آن موقع این کار برایم یک جور فعالیت روشن‌فکرانه محسوب می‌شد با این که فقط درباره اتفاقات جالب می‌نوشتم. با این حال تلاطم های نوجوانی آن باعث می‌شد گاهی در همان دفتر از زمین و زمان و این و آن هم گلایه کنم. 

وقتی دانشجو شدم در دوره بیرجند چنان در قله انرژی و درک احساسی به سر می‌بردم که خاطره نوشتن و اساسا هر تلاشی برای ذخیره کردن زندگی برایم مسخره می‌نمود. زندگی آب تنی کردن در حوضچه اکنون بود و معنی نداشت در آینده چیزی از گذشته را جلوی چشم قرار بدهیم چون قرار بود در آینده هم همچنان در همان حوضچه آب تنی کنیم. به خاطر همین دفترچه خاطرات نداشتم و از بچه‌هایی که خاطره می‌نوشتند تعجب می‌کردم. 

دوران تحصیل که تمام شد افتادم توی یک روزمرگی فرساینده. امروز هیچ فرقی با دیروز نداشت و هیچ اتفاق خاصی هم قرار نبود بیفتد. احساس گیجی می‌کردم. وی تصمیم گرفتم خاطرات روزهای رفته دانشجویی را بنویسم. شاید در ۴۰ صفحه در چند نوبت به صورت اجمالی خاطرات ریز و درشت دوران دانشگاه را نوشتم و الآن خوشحالم که این کار را کردم چون این دوره یک دوره مجزا از مسیر معمول زندگی م بود و حیف بود که جزییات آن در ذهنم کمرنگ شود. 

بعد افتادیم توی یک سال خیلی بیمار کننده و ملال آور سربازی که از شدت افسردگی تصمیم گرفتم «شعر درمانی» کنم. یعنی شعر گفتن را از سر بگیرم. بعد دیدم نه، حالم خراب تر از آن بود که بتوانم چیزی در جهان کشف کنم. تصمیم گرفتم خاطره بنویسم. از اول اردیبهشت ۹۰ تا آخر مرداد چیزهایی در سر رسید نوشتم که خیلی هایش بوی ملال، تک و توکی بوی شادی و یکی دو تاش بوی خفگی حبس می‌دهد (احتمالاً آن چند صفحه سیاه را بعداً پاره کرده باشم)


یک پرانتز این جا باز کنم و بگویم در بهداری ف پش ق نزسا یکی از این دفترهای خاطرات بزرگ داشتیم که هر سربازی که آمده بود و رفته بود چیزی در آن نوشته بود. همه شعرهای بند تنبانی و نقاشی های مکش مرگ ما به جا گذاشته بودند. من برداشتم و یکی از مهم ترین خاطرات بهداری که همه سربازها را درگیر کرده بود با جزییات نوشتم. قدرت جزییات همه را درگیر میکرد و همه کفشان بریده بود. 

همین پارسال با خودم گفتم بروم و آن دفتر را از آنجا نجات بدهم. مخصوصاً به خاطر همان خاطره. با بدبختی از دژبانی رد شدم و توی بهداری دیدم مسوول اورژانس که آن موقع هیچ کس آدم حسابش نمی‌کرد حالا برای خودش سلطنت می‌کند. تحویلم گرفت و برایم چای ریخت و هی پرسید خب چه کار داری؟ من هی گفتم آمده و سری بزنم. خب با حالت مشکوک نگاهم کرد و حدس می‌زد کسی دلش برای آنجا تنگ نمی‌شود. تا آخر از زیر زبان کشید که آمده و دنبال آن دفتر. می‌دانست من در حال و هوای کتاب و نوشتن و این اسکل بازی ها هستم اما مردانگی کرد و مسخره م نکرد. گفت برو از آن سربازها بپرس. رفتم پرسیدم و یکی شان که معلوم بود در داشتم ذوق از اشتر عرب کم استعداد تر است گفت همین چند وقت پیش دفتر را انداختم دور! 

به قول سید علی صالحی ما به خودمان مربوطیم.

بگذریم. 

خدمت که تمام شد باز افتادیم روی ریل روزمرگی و بعد از چند وقت دوباره شروع کردم به خاطره نوشتن.


بعد از خدمت خیلی جسته گریخته خاطره نوشتم اما رویکرد م به خاطره نوشتن خیلی عوض شده بود. برای فرار از احوالات بد خاطره مینوشتم. مثلاً یک شب که حالم خوش نبود می‌نشستم و خاطرات سال های طلایی دانشجویی را می‌نوشتم. یک ربع بعد می‌دیدم در زمان سفر کرده‌ام و باز حالم خوب است. 

سال ۹۳ که ده سال از دانشجو شدنم می‌گذشت نشستم و ذهنم را شخم زدم و هرچه خاطره ننوشته از دوران دوست داشتنی خوابگاه داشتم نوشتم. 

سال ۹۴ به بهانه سی ساله شدن نشستم (در واقع دراز می‌کشیدم!) و یک دور تمام زندگی ام را مرور کردم. البته شتابزده و نشد که حسابی خودم را حلاجی کنم. 

در تمام این خاطره نوشتن ها بی تعارف و پرده درانه به چیزهایی اشاره می‌کردم که ممکن بود رازهای مگو باشند به خاطر همین بعد از یکی دو سال مجبور شدم سطرهایی را خط خطی کنم.



خب ببینید، همان طور که گفتم آدمی باید بتواند همه درد هایش را بالاخره با یکی در میان بگذارد و وقتی کسی پیدا نشد یا ف وجودی تو طوری بود که نتوانستی دردهایت را به کسی بگویی بالاخره یا می‌ریزی شان روی کاغذ یا توی وبلاگی جایی. 


من هنوز مثل علی از دیدن آنچه ذخیره می‌کنم به عنوان خاطره به ستوه نیامده‌ام. چه می‌دانم، شاید من خیلی بیشتر از او در برابر دنیا احساس بی پناهی می‌کنم. در حدی که اگر امروز در خاطرات سه سال قبل یا هفت سال قبل بخوانم که فلان روز با فلانی چای خورده ام بالاخره دلم خوش می‌شود که بالاخره فلانی را داشته م.



این روزها با این که خیلی کم خاطره می‌نویسم اما اگر کلا چیزی ننویسم احساس گم شدن در زمان دیوانه‌ام می‌کند. 

از پارسال باز یک دفتر گرفتم و هر از چند گاهی چیزکی نوشتم. آخر سال که نگاه کردم دیدم فقط ۱۲ تا خاطره نوشته م. یعنی ماهی یک بار!

از روز تولد ۳۳ سالگی و شروع کردم به ضبط کردن خاطرات صوتی. توی ماشین که می‌رفتم سر کار و برمیگشتم. صدایم را ضبط می‌کردم که البته خیلی بی کیفیت بود و باز طبق معمول درد دل های به شدت شخصی و تیره و تار بود. 

یک سالی هم هست که گاهی خاطرات آینده و را خیلی جمع و جور می‌نویسم. یعنی مثلاً در تقویم می‌روم سراغ سه ماه بعد و چیزهایی دوست دارم اتفاق بیفتد را طوری می‌نویسم که انگار اتفاق افتاده یا تا حد زیادی اتفاق افتاده. لطفاً آدم باشید و نخندید! پوزخند هم نزنید! دعا کنید دنیا این بلا را سرتان نیاورد!

حالا یکی دو ماهی هم هست که یک دفترچه خیلی کوچولو خریده م و هفته ای دو هفته ای خاطرات دختر گلم را می‌نویسم.


مرحوم سیمین دانشور در گفتگو با هوشنگ گلشیری به فضای تیره و سیاه و دلگیر ادبیات ما در دهه چهل و پنجاه اشاره میکند و آن را نقد می‌کند:

_

ببین عزیزم، ادبیات ایران داره به سمت یک ادبیات دپرسیونی پیش میره در حالی که آدمیزاد باید فوق دپرسیون، فوق افسردگی قرار بگیره. اگر ساعدی ادبیات دپرسیونی مینویسه، اگر آوارگان اش پر از دپرسیونه ساعدی حقشه. پا شده رفته اون سر دنیا، با آن همه سرخوردگی و غم غربت. اما اسماعیل فصیح که وضعیت آخر را به آن خوبی ترجمه کرده چرا باید در

- سیاووش این همه ملال و افسردگی و نژندی و نومیدی را منعکس بکنه. بین، من غروب جلال را نوشتم، تلخ ترین حادثه زندگیم، ولی اصلا دپرسیونی نیست.


جدال نقش با نقاش، نشر نیلوفر




امروز کتاب را تمام کردم.

خب راستش برای من که در این سالها عادت کرده م در مورد هر چه میخوانم چیزی بنویسم سخت است که درباره این کتاب چیزی ننویسم!

اما باید فقط به چند نکته کوتاه بسنده کنم. چرا؟ چون واقعا فضای مطالعاتم بیشتر ادبیات و علوم انسانی بوده و نه زیست شناسی! شاید بتوانم بگویم اولین نکته همین است. ذوق زدگی و اعجابی که در جامعه کتاب خوان ما نسبت به این کتاب شایع شده احتمالا به خاطر عدم آگاهی و بی خبری مخاطبان از علم زیست شناسی و نظریات داروین است. به دوستانم گفتم احتمالا اگر کسی با داروین آشنا باشد و تاریخ تمدن ویل دورانت را هم خوانده باشد بعید است با خواندن این کتاب خیلی شگفت زده شود.

ولی خب واقعا این کتاب سوالات زیادی در ذهن ما ایجاد میکند که برای پیدا کردنشان باید دنبال جواب برویم. اگر بنشینیم بعید است جواب ها دنبال ما بگردند!

مگر این که مثل من آدم سفت و سختی باشید و با خودتان بگویید "این آقای هراری هم دارد قصه خودش را می گوید و بالاخره یک قصه گوی حرفه ای تر از او هم پیدا میشود."

دین هم قصه خودش را درباره بشریت گفته و هر وقت که یک قصه گوی حرفه ای تر پیدا شده دین قصه ای بالادست آن رو کرده است. وانگهی ایمان داشتن در همین مواقع است که به سنگ محک میخورد.

در بعضی قسمت ها مشخص است که استدلال نویسنده خیلی محکم نیست. در قسمت های زیادی نویسنده فقط در مورد فرضیه های اثبات نشده حرف میزند.

خلاصه از نویسنده اسرائیلی کتاب نخوانده بودیم که خواندیم! البت اگر قبل از شروع میدانستم اسرائیلی است شاید نمی خواندم. قرآن فرمایش میکند اگر فاسقی خبری برایتان آورد راحت حرفش را نپذیرید. حالا استاد دانشگاه آتئیست ساکن اسرائیل که بماند!


یا اول الاولین و یا آخرالآخرین

مغزم انبان ایده های فراوان برای داستان کوتاه است اما دستم به نوشتن هیچ کدام نمی‌رود. داستان کوتاه مخاطب ندارد متاسفانه و هر چقدر هم که استادانه و خوب بنویسی ناشرها بهش اقبالی ندارند. چون مخاطب ندارد و این یک واقعیت است. این چند سال که خودم در ایام نمایشگاه کتاب دو سه روزی در غرفه شهرستان ادب می ایستادم و کتاب میفروختم این مسئله را دیده م. 
حتی بدتر از آن دستم به بازنویسی کردن تنها داستانی که امسال نوشتم هم نمی‌رود. با اجازه شما من امسال فقط و فقط یک داستان کوتاه نوشتم و خلاص! اصلا راضی نیستم از امسالم. 
تا به حال این حس را تجربه نکرده بودم. وقتی یک ایده داستان به ذهنم میرسید اگر خوب بود یک گوشه ذهنم می‌ماند و اگر درگیرم می‌کرد هی می‌پختمش و بهش فکر می‌کردم تا این که بیشتر و بیشتر ذهنم را اشغال می‌کرد و دیگر مجبور می‌شدم بنویسمش. اما الآن با این که می‌دانم ایده‌هایم خیلی ناب هستند با خودم می‌گویم چرا بنویسم وقتی که داستان کوتاه مخاطب ندارد و سخت فروش می‌رود؟ اصلا حس جالبی نیست.
البته میدانم بخشی از این حس و حالم به خاطر چاپ نشدن کتاب هایم است. منِ خوشحال، اول 97 یک مطلب اینستاگرامی گذاشتم و اعلام کردم که امسال سه تا کتاب ازم چاپ خواهدشد. واقعا آدم تا کاری را به سرانجام نرسانده نباید خبرش را به دیگران بدهد. حالا وسط بهمن هستیم و هیچ کدام از آن سه تا منتشر نشده اند! خنده دار است. خنده دار است اگر بگویم کارمند آن انتشاراتی که 7 ماه کار من را پشت گوش انداخته بود همین امروز حتی جواب تلفنم را هم نداد. 
امیدوارم که این سه چهار تا کتاب منتشر شوند تا کمی حالم بهتر شود. شاید آن موقع بتوانم بعضی از ایده هایم را تبدیل به داستان کوتاه بکنم. آدم اگر بتواند سالی 4 - 5 داستان کوتاه بنویسد می تواند یک سال در میان یک مجموعه دربیاورد. البته اگر اوضاع قیمت کاغذ به همین منوال پیش برود هیچ امیدی به کتاب خواندن مردم نیست. امیدوارم فرجی بشود.

به نام دوست


علی شاه علی خیلی بچه گلی بود. میخواهم برگردم خاطراتم را با او مرور کنم و دو سه تاش را بنویسم.

یکی از خاطراتم با او آن روز بود که توی فرهنگسرای خاوران با هم نشسته بودیم و من کمتر از یک هفته بعدش باید میرفتم آموزشی سربازی و علی داشت یک سری توصیه بهم میکرد برای این که آموزشی بهم سخت نگذرد. متاسفانه چیز زیادی از حرف هایش یادم نمانده ولی این را یادم هست که گفت یک قفل کوچک بخر و با خودت ببر چون خیلی از کمدها قدیمی است و ممکن است سربازهای قبلی قفل کمدت را خراب کرده باشند. حتما چیزهای دیگری درباره این که با دیگران چطور تا کنم هم بهم گفت اما من خر واقعا آموزشی م را خیلی بد گذراندم.

اولین آشنایی م با علی روزی بود که بچه های داستان نویس خرم آباد خدا بیامرز احمد بیگدلی را دعوت کرده بودند آنجا و دو روز میهمانشان بود و چند نفری داستان خواندند و از جمله من هم داستان "میگوئل، آه میگوئل" را که تازه نوشته بودم خواندم. نمیدانم چطور شده بود که دو تا دختر هی دور و بر من میپلکیدند و عجیب چراغ سبز نشان میدادند. داستانم ار که خواندم و جلسه تمام شد علی بیرون من را نگه داشت و درمورد داستانم خیلی جدی و با حوصله چند تا نکته بهم گفت.

و بالاخره آخرین دیدارم با علی شبی بود که جلسه داستانش در شهرستان ادب تمام شده بود و با هم برگشتیم خانه. برای اولین و آخرین بار نشست توی ماشین من و مثل همیشه پر انرژی و به دور از ملال از برنامه های مطالعاتی اش گفت و از رشته ارشدش که پژوهش هنر بود و فکر کنم درسش را تمام کرده بود و در سرش خیال های بزرگی میپروراند که نتایج مطالعاتش را در جلسه ای یا نشستی ارائه بدهد و من هم بهش پیشنهاد یک نشست بوطیقا را دادم. اما این حرف هایمان که تمام شد یکهو سر درد دلش باز شد و راز تکان دهنده ای را گفت که من را خیلی دمغ کرد. اسم کسی را برد که متاسفانه متاسفانه متاسفانه فراموش کردم. از مرگ حرف زدیم و گفت که در یک تجربه نزدیک شدن به مرگ چه احساس سبک و عجیبی بهش دست داده. من طبق معمول این جور مواقع لالمانی گرفته بودم. وقتی سر کوچه شان کنار بزرگراه پیاده شد فکر نمی‌کردم این آخرین دیدارمان باشد.

ای خدای بزرگ اگر یک آن گمان میکردم آخرین دیدارمان است آیا هرگز راضی میشدم ازش خداحافظی کنم؟ 

صبح دوم اردیبهشت که خبر را شنیدم شوکه بودم. شب قبلش بهم پیام داده بود توی تلگرام. یک بار آخر شب یک موسیقی آرامش بخش برایم فرستاده بود و من هم یکی دو بار همین کار را کرده بودم و در خیالم بود که یک بار یک صدای بوق کامیون برایش بفرستم و بنویسم مخصوص آرامش قبل از خواب. حیف شد که فرصتش برای همیشه از دست رفت.

روحش شاد.


به نام دوست

امروز روز اول بهمن ماه است. من نه تنها راز فصل ها را که راز ماه ها را هم میدانم. قبلا درباره این که چطور برای خودم تاریخ می‌سازم نوشته‌ام و دوباره آن را نمی‌نویسم. دی و بهمن 93 برای من حال و هوای عجیبی داشت. داشتم شکست می‌خوردم ولی چندان ناراحت نبودم چون فکر می‌کردم مقصر نیستم.

شما این طوری نیستید؟

اگر خانه منفجر شود (کسی طوریش نشود، فقط سرمایه و زندگی تان به فنا برود) به خاطر این که شما یادتان رفته بوده گاز را ببندید جای غصه خوردن و شرمنده شدن دارد اما اگر زله بیاید و کسی طوریش نشود و همه چیزتان نابود شود چه جای غصه دارد؟

بعد از زله سرپل ذهاب من یک ایده داستان به ذهنم رسید که یک پدر میان سال با دختر کوچکش می‌آید تهران چون مثلا پای دخترش در زله آسیب دیده. راوی دخترک است که یک عمر پدرش را گرفته و غمگین دیده و حالا که زله دار و ندارشان را نابود کرده انتظار دارد پدرش از همیشه افسرده تر باشد اما وقتی توی مطب دکتر به عکس ها نگاه میکند و میگوید که پای دخترش مشکلی ندارد پدر خیلی خوشحال است. حتی قبل از رسیدن به مطب دکتر هم پدر یک حالت آرامش دارد که دخترک تا به حال در پدرش ندیده و متعجب است. 

بعله خب یک عمر با نداری زندگی کرده اند و مدام از همه بدبخت تر بوده اند و حالا همه مردم سر پل ذهاب دارند در چادر زندگی میکنند و چه عدالتی از این بالا تر.

بگذریم.

من از شکستم دلخور نبودم. اما همه بهم حق میدادند که دلخور و غمگین باشم و به خاطر همین ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست به دست هم دادند که من مدتی در تنهایی زندگی کنم. فقط دو ماه. برگشتم به دوران طلایی خوابگاه.

این یکی را هم بگویم و این مطلب را تمام کنم:

ایکس باکس برادر کوچکم را برده بودم توی آن خانه و مثل احمق ها شب ها که از محل کار برمیگشتم مینشستم بازی میکردم. just cause 2 . یک بازی جالب عجیب. قهرمان بازی در یک کشور وسط اقیانوس یک سری ماموریت داشت که من بهشان کاری نداشتم چون برادرم قبلا همه مرحله ها را رد کرده بود و حالا من بدون توجه به زمان میتوانستم توی این کشور ول بگردم. سوار هواپیما بشوم. توی شهرهای مختلفش با اقلیم های متفاوت و حتی فرهنگهای مختلف رانندگی و موتور سواری کنم. توی جنگل ها گم و گور شوم. از بالای برج ها بپرم پایین و چتربازی کنم. هر کسی را خواستم به گلوله ببندم و .

هر یکی دو ساعت خورشید غروب یا طلوع میکرد و زمان بی توجه به من میگذشت.

آن قدر این سرزمین وسیع و شگفت و با جزئیات طراحی شده بود که مشکل توانستم تمام قسمت هایش را بگردم و چیز نادیده ای باقی نگذارم. یک آلبوم موسیقی از بوچلی هم مدام روشن بود. 

اگر روانشناسی سرتان بشود احتمالا میفهمید چرا این قدر بهم خوش میگذشت. "زندگی نزیسته"ام را به قول یالوم داشتم زندگی میکردم. این ور و آن ور رفتن بی محدودیت و بی خیالی نسبت به زمان و زندگی در جهان بی رقابت.

خلاصه از بهمن 93 تا این بهمن هر سال حسابی هوس میکنم برگردم و باز سری به آن جهان بزنم. تا الان حتما نسخه 3 و 4 و بالاتر این بازی آمده ولی یکی دو تا ویدئو که ازشان دیدم خوشم نیامد. همان جهان را میخواهم. قابلیت های بالاتر نمیخواهم. تفنگ های قوی تر به دردم نمیخورد. گاهی میرفتم زیر یک پل در کنار رودخانه کوچکی که از وسط بیشه ای میگذشت می ایستادم سیگاری میکشیدم. در آن جهان "بازی" نمیکردم، "زندگی" میکردم. نه مثل یک "قهرمان" مثل یک "انسان".


به نام دوست




https://www.instagram.com/p/BpH10TpHVUG/?taken-by=asatiri


این تصویر اگرچه مایه دلگرمی ما مستضعفان تاریخ است
اما نباید منتقدان جمهوری اسلامی را خوشحال کند
بله روضه های خانگی مایه خیرات و برکات فراوانی هستند 
برپایی روضه های خانگی یعنی دستگاه امام حسین ع مثل دستگاه های اجرایی مملکت نیستند که بالا و پایین شدن بودجه رویشان تاثیری داشته باشد
روضه های خانگی خود خود خود عاشقی هستند. بر پا کردنشان و شرکت کردن در آنها توفیق میخواهد که نصیب هر
بی لیاقتی نمیشود. نمیدانید من چه عشقی میکنم این تصویر را میبینم. بر پا کردن روضه در این منزل میتوانست نصیب یک آدم دیگر شود اما آن آدم لیاقتش را نداشت
اما آن که گفتم منتقدان جمهوری اسلامی خوشحال نشوند:
بعضی ها هم هستند که دوست دارند دستگاه امام حسین ع فقط در همین سطح برنامه داشته باشد. اگر مجلس امام حسین با شکوه و چند هزار نفری باشد کامشان تلخ میشود. چشم ندارند ببینند یک مداح میتواند محبوب تر از محبوب ترین سلبریتی ها باشد.
من توی گروه آنها نیستم
دوست دارم جمهوری اسلامی عزای اباعبدالله را با شکوه برگزار کند. دوست دارم در مسیر پیاده روی اربعین موکب های چند صد هزار نفری داشته باشیم. دوست دارم صد تا مداح عالی دیگر در تراز محمود کریمی داشته باشیم.
رفیقمان استوری گذاشته که موکب های عراقی با صفا است و موکب های بزرگ ایرانی بی صفاست! خوب برادر من ما ایرانی هستیم و شیعه گری مان باید با شیعه گری عراقی ها فرق کند. نوشته آنها تشیع توده ای دارند و ما تشیع لیبرال! این دیگر چه حرفی است؟ قسم میخورم تا چند سال دیگر عراقی ها از این سازماندهی ما الگو بگیرند به شرط ثبات
هرچند نفی نمیکنم که ما هم باید از این سازماندهی خاص آنها الگو بگیریم
آشفته حرف زدم
امیدوارم حرفم را فهمیده باشد
خلوص روضه های خانگی منافاتی با شکوه مجالس بزرگ ندارد

#اربعین
#روضه_های_خانگی
#روضه


به نام دوست



من سال 93 در حال و هوای غریبی رفتم پیاده روی اربعین. راستش از این میترسیدم که داعش راه کربلا را ببندد و من بی لیاقت هنوز کربلا نرفته باشم.

این شد که فرصت اربعین را غنیمت دانستم و با دوستانم رفتم. یک نگرانی عجیب و غریب دیگر هم داشتم که نمیتوانم اینجا بگویم. اما خلاصه رفتیم. از ترمینال غرب در یک غروب دلگیر با پراید یکی از رفقای رفقا. آن شب برای اولین بار من در ماشین نوحه خواندم. من زیاد نوحه بلد نیستم اما آن شب خواندم و بقیه سینه زدند.

در مسیر هم یک بار به بچه های جمع گفتم خب یکی نوحه بخواند و بقیه سینه بزنیم. از قضا هیچ کس مداح نبود و باز خودم چند بیتی که بلد بودم خواندم. خیلی سفر خوبی بود. یادش به خیر. دم رفتن یک سری مداحی شور از سیب سرخی ریختم توی گوشیم که خیلی بهم انرژی میداد برای پیاده روی. اصلا برایم فرق نمیکرد مداحی چه کسی را در گوشیم میریزم اما حالا با آن مداحی ها خیلی حال میکنم.

کاپشنم نو بود و 20 روز هم نمیشد خریده بودمش. کلفت و گرم و سنگین. مردد بودم ببرمش یا یک چیز سبک تر بپوشم. اما همان یک شبی که در کربلا بودیم من را از سرما نجات داد. توی کوچه خوابیدیم. یک آدم بزرگوار تمام فضاهای خانه اش را پر از زائر کرده بود. حتی حیاط و جلوی در خانه ش توی کوچه را با چند تا موکت مثل یک اتاقک درست کرده بود و ما آنجا بودیم. چیزی که آن شب خلقم را تنگ کرد این بود که دو سه نفر اصفهانی در یک فرصت آمده بودند و میخواستند جای ما را بگیرند. من خر نمیدانم چرا جلو افتادم که با آن یارو بحث کنم که بروند. بگو به تو چه آخه!

پارسال هم پیاده روی خیلی بهم چسبید. آهنگ تجارة لن تبور ملاباسم را ریخته بودم توی گوشیم و از نجف تا کربلا لااقل 40 بار گوش دادم. با خودم میگویم چه فایده ای دارد این طور پیاده روی کردن. بچه ها رفتند از مسیرهای غیر معمول گذشتند و با مردم عراق ارتباط گرفتند و ایده داستان کشف کردند و این حرف ها. من فقط توی دنیای خودم بودم. همان یک شبی که در کربلا بودیم و 4 نفری با علیرضا و سید و فیروزجایی رفتیم زیارت فوق العاده شب قشنگی بود. هیاهوی اطراف حرم و صدای سنج و دمام چقدر تکان دهنده بود.

نمیدانم چه شد که هی در ذهنم یکی دو مصرع از حافظ را مرور میکردم "اظهار احتیاج خود آنجا چه حاجت است؟" یا "در حضرت کریم تمنا چه حاجت است؟" به علیرضا گفتم بگذار این شعر را پیدا کنم. از توی اینترنت پیدا کردم و خواندم و یکهو دیدم چقدر به حالمان میخورد و چه خوب گریستیم چهارتایی.

خدایا امسال من را با عزیزانم به کربلا برسان.


حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست


چرا نمایشگاه کتاب را باز برگرداندند به مصلی؟ من یکی که خیلی خوشحال بودم از تغییر مکان نمایشگاه. خوشحالی من یک دلیل شخصی دارد و آن هم فرار از خاطرات تلخ است. با مصلی خیلی خاطرات تلخ و شیرین دارم اما نمیدانم چرا هر سال وقتی برای اولین بار پایم را میگذارم داخل شبستان و بوی کاغذ میخورد به دماغم خاطره های بد به ذهنم هجوم می‌آورند.
هر سال با خودم عهد میکنم که امسال اصلا پایم را نمایشگاه نمیگذارم و بعد باز ماجرا طوری پیش میرود که مجبور میشوم بروم. و با وضعیتی که فعلا دارم و قرار هم نیست تغییر چندانی بکند هیچ فراری ازش متصور نیست. راستش یک سری آدم هستند که دوست ندارم نگاهم بهشان بیفتد یا آنها من را ببینند. حتی امسال وقتی برای اولین بار رفتم داخل شبستان عینک دودی ام را برنداشتم و گفتم بگذار هر کس هر فکری میخواهد بکند. چیزی که زیاد است دیوانه.
اما شاید شیرین ترین دفعه ای که نمایشگاه رفتم همین پارسال بود که قرار بود برویم بشاگرد و برای دانش آموزها کلاس داستان نویسی برگزار کنیم. تا آخرین لحظه مردد بودم که چه داستانی میشود برای بچه های بشاگردی خواند که مناسبشان باشد و نمونه ی خوبی باشد برایشان. یکهو ذهنم روشن شد و موتور گرفتم و خودم را رساندم نمایشگاه و "قصه های مجید" هوشنگ مرادی کرمانی را خریدم و وقتی هم رفتیم و آنجا برایشان قصه میخواندم به نظرم خیلی خوششان می آمد.
دفعه دوم هم یک داستان نوجوان خیلی عالی از احمد اکبرپور پیدا کردم که توش هم درخت گز داشت هم شکار کبک و تیهو و خلاصه طبیعت داستان بسیار شبیه طبیعت هرمزگان بود و بچه ها را جذب میکرد. دوست نداشتم حرف هایی که به تهرانی ها میزنم را به بشاگردی ها هم بزنم. بگذریم. بحث نمایشگاه بود. امسال پارکینگ را هم تعطیل کرده اند برای جلوگیری از ترافیک. شاید هم چاره دیگری نبوده اما به نظرم با این کار رسما دارند میگویند کسی که دو تا بچه دارد نیاید نمایشگاه. خب همان شهر آفتاب که خوب بود. خاطره هم ازش نداشتیم که خرمان را بگیرد.

حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست


دوست نادیده ای در این صفحه برای بنده نظر گذاشته بود که درمورد مجموعه داستان "تخران" هم چیزی بنویسم.

ضمن تشکر از لطف آن عزیز باید بگویم از انتشار تخران الآن بیش از 6 سال میگذرد و اگرچه هنوز قرص و محکم از آن مجموعه داستان دفاع میکنم اما به نظرم آنچه باید درموردش گفته میشد گفته شده و هر کس مایل باشد میتواند نقد و نظرها را با یک جستجوی ساده بیابد.

حالا بیشتر دوست دارم خبر بدهم که انشاالله در کمتر از یک ماه دیگر قرار است نخستین رمان بنده به نام "رمق" منتشر بشود.

رمانی که نه تنها امسال که حتی سال گذشته هم امید داشتم به نمایشگاه کتاب برسد و به طرز مضحکی فقط معطل طرح جلد شد.

بگذریم، امیدوارم این رمان توجه ها را جلب کند و در جوایز ادبی چنان که در مورد تخران اتفاق افتاد مورد بی مهری قرار نگیرد. گرچه این رمان الحمدلله قبل از انتشارش در جشنواره داستان انقلاب امسال مورد تقدیر هیئت داوران قرار گرفت.

در مورد این رمان دو سال قبل گفتگویی با خبرگزاری فارس داشتم که میتوانید در این صفحه بخوانید. البته تعجب نکنید اگر دیدید رمان را "از امجدیه تا ویلا" نامیده ام. من در عوض کردن اسم کتاب ید طولایی دارم! مجموعه داستان تخران در ابتدا با نام "خنده ها به کدام دهان ها بازگشته اند؟" فیپا گرفت!!



به نام خدا

 

 

هویت یک شرکت اقتصادی فقط با سودآوری اش تعریف می‌شود نه چیز دیگر. یک کارخانه تاسیس می‌شود تا به بنیان گذارانش سود بیشتری برساند. اگر این کارخانه موجب اشتغال و ثبات اقتصادی می‌شود این یک تاثیر جنبی است. 

بر همین اساس اگر یک شرکت اقتصادی یا یک کارخانه رواج دهنده یا حامی یک اندیشه دینی و اعتقادی است حتما این اندیشه از سودآوری اقتصادی آن شرکت یا بنگاه حمایت می‌کند و گرنه هیچ صاحب سرمایه‌ای حاضر نیست از درآمد اقتصادی اش بگذرد تا اعتقادات مردم حفظ شود.

از عجایب کارهای تلویزیون ایران در این ایام محرم پخش کردن تبلیغ هایی بود که در آن شرکت های اقتصادی مثل ویتانا و رب چین چین جلوی چشم میلیون ها ایرانی جانماز آب می‌کشیدند و ایام عزاداری امام حسین را به مردم تسلیت می‌گفتند.

شما میتوانید به راحتی حدس بزنید که ایجاد حس مثبت نسبت به سرمایه داران و سرمایه گذاران رب چین چین و شکلات های ویتانا چقدر راحت می‌تواند به استقبال بیشتر مصرف کنندگان مذهبی منجر شود. خیلی ساده اش بکنیم. حالا که دیگ های فراوانی برای پذیرایی از عزاداران امام حسین میجوشند رب چین چین یادش افتاده که به نام امام حسین میتواند بازار جدیدی را تسخیر کند. به نام امام حسین و به کام رب چین چین.

هنوز یادم هست قبل از این که تشت رسوایی پدیده شاندیز از بام بیفتد عصرهای جمعه برایمان از دلتنگی اش برای امام عصر عج نوحه سر میداد.

هرچند از صدا و سیمایی که در تبلیغاتش انواع بی اخلاقی و هنجارشکنی های رفتاری پخش می‌شود نمی‌شود انتظار زیادی داشت.


حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست



آشفته بازار کتاب واقعا به شکل ناعادلانه ای دارد مولف ایرانی را از گود خارج می کند.

معلوم نیست چرا وزارت ارشاد ناشران سوداگری مثل میلکان را که فقط کتابهای خارجی بنجل ولی پرفروش منتشر می کنند وادار به گرفتن کپی رایت نمیکند؟ 

البته این هم پایان ماجرا نیست. نشر هوپا همین کتابهای بنجل را با کپی رایت منتشر می کند.

بگذریم.

در این وانفسا بنده و چند دوست دیگر برای ترویج مطالعه آثار فارسی یک حلقه راه انداخته ایم با نام و نشان #ایرانی_بخوانیم

اگر تهرانی هستید و اهل مطالعه خوشحال میشویم صبح های پنجشنبه نزدیک میدان بهارستان شما را ببینیم.

برای بنده پیام بگذارید.


حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست

 

 

از فیلتر شدن تلگرام اصلا ناراحت نیستم چون من از تلگرام عمدتا برای کار استفاده می‌کردم و دو تا ربات کاربردی هم در مواردی کمکم می‌کردند.

اما چیزی که برایم جالب است این است که فیلتر شدن همه سایت های خارجی و از جمله گودریدز الآن حس و حال مطالعه کردنم را تحت تاثیر قرار داده. انگار تا نتوانم روند و بریده های مطالعاتم را جایی ثبت کنم انگیزه‌ای برای مطالعه کردن ندارم.این شد که گفتم بیایم اینجا چند کلمه درباره آخرین رمانی که خواندم بنویسم.

«عاشق ژاپنی» رمانی از ایزابل آلنده. 

 

خیلی پیش‌های یک ارائه جذاب و طوفانی از ایزابل آلنده در تد دیده بودم و میدانستم که تا عمق نسوج و استخوانش فمنیست است بنابراین خیلی با آمادگی قبلی سراغ رمانش رفتم اما در یک سوم اول رمان روایت روان و جذاب قصه گارد من را باز کرد تا حدودی. بارها و بارها در مدت مطالعه رمان به یاد رمان «عشق سال‌های وبا» افتادم. به سه دلیل واضح: عاشقانه بودن موضوع هر دو رمان، مدت طولانی زمانی که در دو رمان روایت می‌شود و نوع روایت خیلی سرراست و پرماجرا در هر دو.


اما از نیمه اثر به بعد ایده‌های فمنیستی نویسنده آشکار می‌شوند که اکثرشان برای من جالب بود. مثلا ساختن دو قهرمان زن خودساخته که هر دو تجربه‌های تلخ و سختی را پشت سر گذاشته‌اند، یا تصویر وحشتناک و موحشی که از سوءاستفاده جنسی از دختربچه‌ها نشان می‌دهد و در واقع نشان نمی‌دهد. این‌ها خیلی خوب است و اگر فمنیسم این است من باهاش مشکلی ندارم.خود آلنده هم در همان سخنرانی تد که در آپارات می‌توانید به راحتی پیداش کنید به این اشاره میکند که در رمان‌هایش ن خودساخته و قدرتمند می‌آفریند.

نی که می‌توانند سختی و فقر را تحمل کنند. البته با برخی از ایده‌های فمنیستی اثر هم موافق نیستم که مهم ترینش ترسیم یک شوهر ساده گول خور همجنس باز به عنوان نمونه شوهر قابل اعتماد و بی آزار بود برای این که حدود آزادی زن تا بیرون مرزهای تعهد گسترده شود. اینها برای مخاطب ایرانی با فرهنگ ایرانی (اگر هنوز چیزی ازش باقی‌ مانده باشدsad) غریب و ناساز است.

 


حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست

 

نبراسکا

آیا تا به حال دلتان برای فیلمی که خیلی وقت پیش دیده‌اید تنگ شده؟ ممکن است چیز زیادی هم ازش یادتان نمانده باشد فقط یک لوکیشن، یک دیالوگ، یک صحنه کوتاه.

این روزها دلم برای فیلم «نبراسکا» تنگ شده. یک فیلم خیلی جمع و جور با روایتی سرراست از چند روز زندگی مردی که مجبور می‌شود با پدرش یک سفر دو نفره برود. باید فکر و ذکر خودش را بگذارد کنار و چند روز رانندگی کند تا به نبراسکا برسد. از آنجا یک اطلاعیه تبلیغاتی برای پدر رسیده که می‌گوید او یک جایزه بزرگ برده و پیرمرد هم باورش شده.

چقدر این موقعیت عجیب و گیرا است. وقتی یقین داری طرف مقابلت به چیز بیهوده‌ای امید بسته اما به خاطر پیوندهای انسانی حاضر نیستی ناامیدش کنی. فکر می‌کنم وقتی ما با بچه‌ها بازی می‌کنیم در همین موقعیت هستیم. پرت کردن هزار باره توپ و گرفتنش چه لذتی دارد؟ یک کار مطلقا بیهوده است اما به خاطر عشقی که به فرزندمان داریم این کار بیهوده را انجام میدهیم. چون از دیدن ذوق او لذت می‌بریم. آنجا هم مردی با دیدن ایمان پدرش آرامش می‌یافت.

من تقریبا 20 سال به پدرم اهمیت ندادم و حالا این کمبود بزرگ روحم را آزار می‌دهد. توی اینستاگرام نابود شده‌ام چند بار عکس دو نفره‌ام با پدرم را منتشر کردم و نوشتم که چقدر حسرت همه آن لحظاتی را می‌خورم که می‌توانستم با پدرم خوش بگذرانم. او در همه این سالها به من افتخار می‌کرد. البته گور بابای افتخار و این مزخرفات! او در تمام این سال‌ها با من حال می‌کرد. من بودم که بلد نبودم به او افتخار کنم. حالا دیگر می‌خواهم جبران کنم. امسال و پارسال دو تایی با هم راه افتادیم رفتیم استیر برای شرکت در عزاداری آنجا. آنجا قدم به قدم پدرم باید بین جمعیت توقف می‌کرد تا با رفقای قدیمی‌اش سلام و علیک کند. رمان تازه‌ام را به او تقدیم کردم: تقدیم به اسطوره‌ای سرگردان/ در خیابان‌های تهران

به نظرم چیزی در رابطه پدر و پسری هست که مادرها و زن‌ها نباید در آن دخالت کنند. یک بخش مهم وجود هر مردی در ارتباطش با پدرش کامل می‌شود. هر مردی مثل مرد فیلم نبراسکا نیاز دارد دنبال ایده‌های پدرش برود هرقدر که آن ایده‌ها خام و احمقانه باشد. مادرها وارد می‌شوند و با صراحت آن تصاویر زیبای پدر-پسری را خراب می‌کنند. به بهانه نگرانی برای پسرشان. اگر مادرها در این رقابت پیروز بشوند پسرها کامل نمی‌شوند.

پارسال دو تا فیلم دیگر هم از الکساندر پین دیدیم که هر دو نشان میدهد خانواده و هویت برایش خیلی مهم است. یکی "والدین" با بازی جورج کلونی که باز هم رابطه والدین و فرزندان در آن خیلی پررنگ است و یکی دیگر که واقعا شاهکار محض بود به نام "کوچک سازی" (Downsizing)  فقط می‌خواستم این دو فیلم را معرفی کرده باشم.

چیزی که با این سه تا فیلم می‌توانم درباره دنیای الکساندر پین بگویم این است که او معتقد است هر کسی باید خودش را فدای خوشبختی دیگران بکند.


حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست

 

 

در "این مطلب" من از رفاقت های مجازی که بعدا حقیقی می‌شوند نوشته ام و از دیدار کوتاهم با آقا فواد سیاهکالی دوست گودریدزی ام نوشته‌م.

حالا می‌خواهم یک عکس دیگر را منتشر کنم و خاطره یک رفاقت کوتاه و جالب دیگر را بنویسم. در این دو سه سال از توی گودریدز به چند تا گروه و کانال پرتاب شده‌ام که اکثرشان چندان ارزش دنبال کردن نداشته‌اند. اما یکی از این گروه‌ها  گروه کتابخوانی آناکارنینا است که شاید بهش برخورده باشید یا حتی الآن در آن عضو باشید.

دو سه سال پیش که وارد این گروه شدم قول و قرار این آدم‌ها خواندن کتاب‌ها به صورت دسته جمعی بود که به من خیلی می‌چسبید و فکر کنم دو تا کتاب را این طور خواندم. یعنی هر بخش کتاب را با صدای یک نفر گوش دادم. تجربه خیلی جالبی بود. توی خواندن یکی از کتابها خودم هم داوطلب شدم و حسابی حواسم را جمع کردم حتی یک سوتی هم ندهم و تپق هایم را هم با نرم افزار حذف کردم و حتی اول و آخر هر فصل موسیقی هم گذاشتم. 

چیزی که می‌خواستم تعریف کنم این است: یکی از اعضای گروه کتابفروش بود و گاهی تجربیات روزمره‌ش از برخورد با آدمهای مختلف را توی گروه می‌نوشت. چند تاش خیلی خیلی خاص و تاثیرگذار بود که یکیش این است. با اجازه آقا کامران من از توی گروه برداشتم: 

امشب یه خانم میانسال اومده بود فروشگاه، تو کتابایی که همراهش داشت دیدم یه «غلبه بر افسردگی» هم بود. بهش گفتم جسارتا برای خودتون گرفتید؟ گفت اره‌. گفتم من خوندمش، تنها چیز بدرد بخوری که توش پیدا مبشه شماره اضطراری بهزیستی ۱۴۸۰ هست. با چشمای کاملا اشک الود گفت پس چیکار کنم؟ گفتم نمیدونم‌. بردمش کتاب خاطرات استایرن رو دادم بهش، گفتم حداقلش اینه که میدی اطرافیانت میخونن میفهمنت‌ و با دیدن حالت نمیگن «همه حالشون بده».  بهش از فرق بین غم و سودازدگی گفتم و یهو هق هق گریه افتاد. گفتم من میفهمم‌.
یه سری کتاب دیگه هم دادم بهش و رفت

از آقاکامران پرسیدم کجا کار میکند و گفت باغ کتاب. یک بار که آن اطراف کار داشتم رفتم که ببینمش اما اصلا نمی‌دانستم چطور سر صحبت را باز کنم. همین طور که توی فکر بودم یکهو صداش را شنیدم که به همکارهاش گفت "بچه‌ها من رفتم ناهار" صداش را شناختم چون چند بار که تو تلگرام حرف زده بودیم پیام صوتی فرستاده بود.

خلاصه رفتم و سلام و حال و احوال و گفت اصلا شبیه عکست نیستی و این حرفا و یکی دو تا کتاب می‌خواستم که راهنمایی‌م کرد و میخواستم بگویم خیلی کار خوبی داری که نگفتم و این هم سلفی آن روز.


حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست

 

جامعه ما طوری برنامه ریزی شده که آدم‌های برون‌گرا را طبیعی‌تر فرض کند و به همه توصیه کند مثل آن‌ها زندگی کنند.

من دوران نوجوانی خودم را تقریبا توی یک فضای خاکستری عذاب‌آلود گذراندم و اگرچه به شدت اهل فوتبال بازی کردن توی کوچه بودم و رفقای زیادی داشتم اما اگر یک ساعت کتاب دستم می گرفتم که بخوانم فکر می کردم دارم یک کار غیرمعمولی انجام می‌دهم. همه‌ش فکر‌می‌کنم اگر اعتماد به نفسش را داشتم مثل خودم باشم حالا خیلی جلوتر بودم.

حالا دخترم که دو سال و هشت ماهش است با رفتارهایش نشان می‌دهد یک درون‌گرای تمام عیار است. خب ژن‌های من و مادرش - دو تا درونگرای حسابی - کارشان را خوب انجام داده‌اند. تصمیم دارم نگذارم او عذاب وجدان داشته باشد. درونگرایی یک بهشت پر از آرامش است. حتی یک جشن پرشکوه است. اگر کسی خرابش نکند. اگر خود ما درونگراها خرابش نکنیم. دوست دارم با دخترم بنشینیم کتاب بخوانیم و حرف بزنیم. دوست دارم زود بزرگ بشود با هم گپ بزنیم.

من آرامشش را به هم نمی‌زنم. من وادارش نمی کنم ادای برونگراها را در بیاورد. بعضی کلیدها آن بیرون است، بله. کمکش می کنم کلیدهای بیرون را پیدا کند. اما کلیدهای درون مهم‌تر هستند.

خب نقطه جوش الکل و آب خیلی فرق می کند.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

آوای باران علم و دانش نمایندگی فروش خدمات تعمیر کولر گازی اسپلیت در شیراز - عظیمی بلیط ارزان قیمت ب - الف Sean Kristy دايره جامعي از اطلاعات daramadnovin آشپزباشی